يكي نامرد نصراني،
زني را نزد عيسي برد،
زني را نزد عيسي برد،
و در محضر شهادت داد،
كه اين زن پاكدامن نيست،
...
...زن از شرم گنه،
چون آهوي زخمي هراسان بود،
و مرواريد اشكش،
از خجالت روي مژگان بود،
******************
مسيحا،
از تأثير،
همچو گردابي به خود پيچيد،
و توأم با سكوتي سوي ياران ديد،
ز چشم همرهانش،
ناگهان برق غضب جوشيد،
يكي آهسته،
اما با ادب پرسيد،
كه اي روح مقدس،
از چه خاموشي؟
چرا از جرم اين پتياره،
اين سان ديده ميپوشي؟
سزاي اين چنين جرمي،
مگر بر تو مبرهن نيست؟
****************
ولي فرزند مريم،
همچنان شاخهء خشكي كه بر كف داشت،
نقشي بر زمين ميزد،
و با پاي تفكر،
گام در اين راه يقين ميزد،
كه ناگه،
اعتراض ديگري،
زان جمع بالا شد،
كه اي عيسي!
چه ميخواهي؟
گناهي او نمايان است،
سزايش سنگساران است،
چراغ عفت مريم،
درون سينهء اين ديو روشن نيست،
و اين بدكاره را راهي،
جز در زير سنگ شرع مردن نيست،
*****************
مسيحا از پسي انديشه اي كوتاه،
سكوت تلخ را بشكست،
و چون روشن چراغي،
در ميان دوستان بنشست،
و گفت؛ آري،
سزايش سنگساران است،
وليكن سنگ اول را،
به سوي اين زن آلوده در عصيان،
كسي بايد بيندازد،
كه خود عاري ز عصيان است،
و دامانش،
رها از چنگ شيطان است،
و ميپرسم،
كه مردي با چنين اوصاف،
اندر جمع ياران است؟
***************
مسيحا،
حرف خود را گفت،
سر را در گريبان كرد،
و همراهان خود را،
زان قضاوت ها پشيمان كرد،
كي را جرءت،
كه نزد پاك جانان،
جان خود را،
پاك از لوث خطا بيند،
كي را ذهره،
كه خود را پاك،
نزد انبيا بيند،
***************
پس از لختي،
كزان بي حرمتي،
ياران خجل گشتند،
و از محضر بيرون رفتند،
مسيحا ماند و آن زن ماند،
و عيسي با زبان نرم،
آن محجوبه را فهماند،
و با اندرز هاي پاك،
بذر عفت و نيكي،
به دشت خاطرش افشاند،
و آن زن،
با هواي تازه اي،
بيرون ز محضر شد،
و تصوير نوي،
از شرع،
در ذهنش مصور شد،
كه از خون بني آدم،
چراغ شرع روشن نيست،
و راه شرع،
تنها راه كشتن نيست،
*******************
ترا،
اي ادعا پرداز احكام مسلماني،
نميگويم مسيحا شو،
كه ايمان پيامبر،
در دل و جان تو و من نيست،
ولي سر در گريبان كن،
و از خود نيز پرسان كن،
كه؛ كه اعمال تو آيا،
گاهگاهي،
بد تر از كردار آن زن نيست؟
و از داغ هزاران جرم پنهاني،
بگو اي مرد،
ترا آلوده دامن نيست؟
كه اين زن پاكدامن نيست،
...
...زن از شرم گنه،
چون آهوي زخمي هراسان بود،
و مرواريد اشكش،
از خجالت روي مژگان بود،
******************
مسيحا،
از تأثير،
همچو گردابي به خود پيچيد،
و توأم با سكوتي سوي ياران ديد،
ز چشم همرهانش،
ناگهان برق غضب جوشيد،
يكي آهسته،
اما با ادب پرسيد،
كه اي روح مقدس،
از چه خاموشي؟
چرا از جرم اين پتياره،
اين سان ديده ميپوشي؟
سزاي اين چنين جرمي،
مگر بر تو مبرهن نيست؟
****************
ولي فرزند مريم،
همچنان شاخهء خشكي كه بر كف داشت،
نقشي بر زمين ميزد،
و با پاي تفكر،
گام در اين راه يقين ميزد،
كه ناگه،
اعتراض ديگري،
زان جمع بالا شد،
كه اي عيسي!
چه ميخواهي؟
گناهي او نمايان است،
سزايش سنگساران است،
چراغ عفت مريم،
درون سينهء اين ديو روشن نيست،
و اين بدكاره را راهي،
جز در زير سنگ شرع مردن نيست،
*****************
مسيحا از پسي انديشه اي كوتاه،
سكوت تلخ را بشكست،
و چون روشن چراغي،
در ميان دوستان بنشست،
و گفت؛ آري،
سزايش سنگساران است،
وليكن سنگ اول را،
به سوي اين زن آلوده در عصيان،
كسي بايد بيندازد،
كه خود عاري ز عصيان است،
و دامانش،
رها از چنگ شيطان است،
و ميپرسم،
كه مردي با چنين اوصاف،
اندر جمع ياران است؟
***************
مسيحا،
حرف خود را گفت،
سر را در گريبان كرد،
و همراهان خود را،
زان قضاوت ها پشيمان كرد،
كي را جرءت،
كه نزد پاك جانان،
جان خود را،
پاك از لوث خطا بيند،
كي را ذهره،
كه خود را پاك،
نزد انبيا بيند،
***************
پس از لختي،
كزان بي حرمتي،
ياران خجل گشتند،
و از محضر بيرون رفتند،
مسيحا ماند و آن زن ماند،
و عيسي با زبان نرم،
آن محجوبه را فهماند،
و با اندرز هاي پاك،
بذر عفت و نيكي،
به دشت خاطرش افشاند،
و آن زن،
با هواي تازه اي،
بيرون ز محضر شد،
و تصوير نوي،
از شرع،
در ذهنش مصور شد،
كه از خون بني آدم،
چراغ شرع روشن نيست،
و راه شرع،
تنها راه كشتن نيست،
*******************
ترا،
اي ادعا پرداز احكام مسلماني،
نميگويم مسيحا شو،
كه ايمان پيامبر،
در دل و جان تو و من نيست،
ولي سر در گريبان كن،
و از خود نيز پرسان كن،
كه؛ كه اعمال تو آيا،
گاهگاهي،
بد تر از كردار آن زن نيست؟
و از داغ هزاران جرم پنهاني،
بگو اي مرد،
ترا آلوده دامن نيست؟
<رازق فاني>
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر